<
یادداشت های يك دختر ترشيده
پارسال همین موقعها پشت در اتاقم به دنیا آمد. ناله هایش مرا وادار کرد سری به حیاط خلوت پشتی بزنم. دو تا بودند. هرچه منتظر ماندیم، از مادرشان خبری نشد. بقیه را برده و این دوتا را سر راه گذاشته بود! شاید می دانست بچه هایش را کجا باید بگذارد. تا آن موقع و در مقاطع مختلف، چند تا مشابهشان را داشتم و همیشه عاشقشان بودم.
بعد از چند روز چشمهایشان همچنان بسته بود. مادر نداشتند که لیسشان بزند تا چشم باز کنند. بردمشان پیش دامپزشک. گفت یکیشان ناقص است و زنده نمی ماند. گفت در واقع همیشه باید یکی دوتایشان ناقص باشند، همان هایی که مادر می خورد تا برای شیر دادن به بقیه قوت بگیرد... اما آن یکی...
از همان روز اول تولد خودم بزرگش کردم، مثل یک مادر واقعی. دورانی بود که هم او به من نیاز داشت و هم من به او. تنها بودم و خدا به من هشدار داد که اقلا کسی که اصلا از او توقع نداشته باشم، مرا سر راه نگذاشته! خدا می دانست که من از چشمهای رنگی خوشم می آید، پس این کوچولوی خوشگل چشم سبز را برایم فرستاده بود که احساس هم داشت و می توانست با سبز سپاسگزار چشمهایش نگاهم کند تا دلم هری فرو بریزد و ناخودآگاه چیزهایی به زبانم بیاید که تا آن وقت نگفته بودم و قربان دست و پای بلوری اش بروم! یک بار که با تلفن حرف می زدم، پرید روی پایم و همان چیزهایی را بهش گفتم که همیشه این جور وقت ها می گویم و آن که پشت تلفن بود ماند که از این حرف ها هم بلدم بزنم! با او بخش های ناشناخته ای از استعدادهایم شکوفا شد... و شکوفا ماند!
از همان اولش تخس بود و شیطنت می کرد، حتی یک بار همان اوایل، با یکی بزرگتر از خودش درگیر شد و مجبور شدم ببرم آمپول بزنند به پای ورم کرده اش. اولین باری که رفت بالای درخت و می ترسید پایین بیاید اما هرطور بود آمد، و کلی عکس ازش گرفتم، مغرورم کرد، انگار که من از درخت بالا رفتن را یادش داده باشم! روزی که بالای سنگچین گیر کرده بود و این بار خودم مجبور شدم از درخت بالا بروم و نجاتش بدهم(!)... اولین بار که خودش را توی آینه دید و خیال کرد یکی دیگر است که باید پشت آینه دنبالش بگردد(!)... علاقه اش به یک کلاف کاموایی بنفش رنگ... همه خاطره شدند. روزی که پشت سر آن که شاید خیال می کرد پدرش است راه افتاده بود، دلتنگم کرد. روزی که دوستانی برای خودش پیدا کرد خوشحال شدم.
بعدتر خرداد شد و تیر و مرداد... روزهایی که هرکس به دنبال انگیزه ای برای ادامه می گشت و خدا مرا فراموش نکرده بود. صبح به صبح می آمد پشت پنجره و صدایم می کرد. هنوز هم می آید. عصر به عصر کنار در حیاط منتظرم می نشست و با رسیدن من به طرفم می دوید... هنوز هم می نشیند.
سیر کردنش سخت نیست. همیشه ناراحتِ گوشت و مرغ باقیمانده ناهار اداره بودم که روانه سطل آشغال می شد و حالا می دانم که خدا روزی این کوچولو را هم به همراه ناهار من برایش می فرستد.
قبلا مشابهش را داشتم اما این یکی چیز دیگری است. حسی شگفت که از محافظت موجودی بی دفاع و بی زبان، از همان بدو تولدش، به آدم دست می دهد، با کلمات قابل بیان نیست، همان حسی که با دیدن لحظه به لحظه بزرگ شدنش، همه احساسات تو را تحت تاثیر قرار می دهد، هرچند آن موجود، نوزاد انسان نباشد.
div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
مادر شوهر خوب من
پدر همسرم سالها پيش، قبل از اينكه ما ازدواج كنيم فوت كرده بود. همسرم آخرين فرزند خانواده است و مدت مديدي را با مادرش تنها زندگي ميكرده و همين مسئله سبب شده است مادر او وابستگي زيادي نسبت به همسرم داشته باشد بهطوري كه گاه از خودم ميپرسم او چهطور توانسته اجازه بدهد كه حميد ازدواج كند.
اين وابستگي باعث دردسرهاي زيادي براي من ميشود مادر
حميد انتظار دارد او هر روز به خانهاش سر بزند و كارهاي عقبافتادهاش را انجام بدهد. در حالي كه همسر من، تنها پسر او نيست. برادرهاي بزرگتر حميد زندگي خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در كارهاي آنها دخالت نميكند. فكرش را بكنيد مادر همسرم وقت و بيوقت به خانه ما زنگ ميزند و ميگويد: به حميد بگو بپره بره براي من ميوه بخره يا بپره نون بگيره و كلي خرده فرمايشات ديگر. نميدانم اين شوهر است كه من دارم يا پرنده. مادرشوهرم هرگاه كه بيكار ميشود به نوعي مرا ميچزاند. مثلا او ميداند كه من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غيرممكن است كه يكي از اين دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نكند. خلاصه اينكه كمكم داشتم از دست اعمال و رفتار اين زن به تنگ ميآمدم و تصميم گرفتم مشكلم را با شخص باهوشتري در ميان بگذارم. از آنجايي كه خواهرم نابغه فاميل است، نخست او را براي مشاوره برگزيدم. زيرا افكاري كه به سر خواهر من ميزند، به عقل جن و پري هم خطور نميكند به منزل او رفته و سير تا پياز ماجرا را برايش بازگو كردم. خواهرم با دقت به حرفهايم گوش داد و پس از پايان درددلهايم با حالتي موذيانه گفت:
- بايد مادرشوهرتو شوهر بدي!
فكر كردم اشتباه شنيدم: چي؟
- گفتم بايد براي مادرشوهرت شوهر پيدا كني!
- ...
- ببين، مادر حميد از بس كه تنهاست و بيكار مدام تو زندگي شما سرك ميكشه و تورو اذيت ميكنه. اگه يه همدم و يه همزبون داشته باشه سرش گرم ميشه و شمارو به حال خودتون ميذاره.
شايد حق با او بود ولي من نميدانستم دراين قحطي شوهر كه دخترهاي بيست ساله روي دست پدرو مادرانشان ماندهاند، چطور ميشود براي يك زن شصت ساله شوهر پيدا كرد؟ اين مشكل نه چندان كوچك را با خواهرم مطرح كردم و او باز نبوغ خود را به كار گرفت و پس از اندكي انديشيدن گفت: بايد به آشناها و فاميل بسپاري كه هر وقت مرد مسني رو ديدن كه خيال ازدواج داره به تو معرفيش كنن.
كمكم داشتم نگران ميشدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را بربايد. در هر صورت اين كار نابخردانه را انجام دادم. از فرداي آن روز فوج خواستگاران از طريق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهميدم آن دخترهاي بيست سالهاي كه بيشوهر ماندهاند كافيست كمي صبر كنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتي ميتوانند ازدواج كنند. راست گفتهاند كه زمان، حللال مشكلات است. از آنجايي كه بسيار مسئوليتپذير و وظيفهشناس هستم با دقت هر چه تمامتر شرايط خواستگاران را پرسيده و يادداشت كردم تا از بين آنان شخص مناسبي را انتخاب كنم. اولويتهايي كه در نظر گرفته بودم از اين قرار بود:
1- طرف بايد از يك خانواده كمجمعيت باشد.
-2 داراي شغل خوب و آبرومندي بوده يا از آن شغل بازنشسته شده باشد.
3- خوشتيپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد.
-4 به اندازه كافي مال و ثروت داشته باشد.
-5 خانوادهدوست باشد.
اما هيچ يك از خواستگاران همه اين شرايط را با هم نداشتند. من هم زياد آدم ايدهآليستي نيستم. بنابراين مرد شصت و پنج سالهاي را انتخاب كردم كه بازنشسته بود، سه فرزند داشت كه همگي متاهل بودند. قدش 175 و 85 كيلو وزن داشت و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بود. چون ميترسيدم مادرشوهرم يا فرزندانش به خاطر اينكار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگويد معرفشان يكي از همسايهها بوده كه خواسته است ناشناس باقي بماند. سپس شماره تلفن مادر حميد را در اختيار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگيرد و منتظر ماندم ببينم عاقبت اين ماجرا به كجا خواهد رسيد.
ساعتي بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حميد مدام براي ما كلاس ميگذاشت كه من با اين سن و سال هنوز خواستگاران زيادي دارم و هي پز ميداد. من كه ديدم كاري از پيش نبرده و فقط باعث شدهام مادرشوهرم بيش از گذشته ازخودراضي و بااعتماد به نفس شود، دلم ميخواست بروم و خواهر نابغهام را از روي كره زمين محو و نابود كنم. پس از اين كه عقل و خلاقيت با شكست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. يعني با مادرم حرف زدم و از ايشان راهحلي خواستم. مادر نسخهاي را كه معمولا همه افراد باتجربه براي مشكلات خانوادگي ميپيچند، پيچيد. او به دنيا آوردن يك عدد بچه تپل مپلي را تجويز كرد و گفت: اگه بچهدار بشي، حميد بيشتر احساس مسئوليت ميكنه و مادرش هم ميفهمه كه ديگه نبايد وقت و بيوقت مزاحم شما بشه، نميدانم يك نوزاد نيموجبي چه معجوني بود كه ميتوانست همه را سر عقل بياورد. با اين حال نصيحت مادرم را گوش دادم و خيلي زود بچهدار شديم. اما تولد فرزندم نه تنها مشكلات ما را از بين نبرد، بلكه مزيد بر علت هم شد. زيرا مادرشوهرم بيش از گذشته به خانه ما رفت و آمد ميكرد و حالا حتي در بزرگ كردن بچه نيز دخالت ميكرد. او معتقد بود كه از يكماهگي بايد به بچه غذا داد. در حالي كه تمام پزشكان متفقالقول، ميگويند نوزاد نبايد تا قبل از شش ماهگي چيزي بجز شيرمادر بخورد. اما مگر من حريف اين زن ميشدم. او دائما در حلق بچه قندآب ميريخت. او اصرار داشت طفلك بيچاره را قنداقپيچ كند و هر چه ميگفتم اين كارها قديمي شده است و ديگر كسي بچه را قنداق نميكند به خرجش نميرفت.
وقتي ديدم پاي مرگ و زندگي فرزندم در ميان است يك بار براي هميشه تصميم گرفتم مقابل او بايستم و با لحني بسيار جدي و محكم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو كارهاي من دخالت نكنيد! انگار تاثير اين جمله از شوهر دادن او و بچهدار شدن من بيشتر بود. زيرا از آن پس دخالتها و اظهار فضلهايش كمتر وكمتر شد.
mahanhadi.blogspot.com
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...
داستان هدیه سال نو اثر ویلیام سیدنی پورتر یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همهاش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود؛ سکههایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکههایی که با تحمل حرفهای کنایهآمیز فروشندهها و تهمتهای آنها به خست و دنائت و پولپرستی جمع شده بود و او همه این تلخیها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پسانداز کند.
یک بار دیگر به دقت پولها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چارهای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.
واقعاً زندگی جز مجموعهای از زاریها و اشکباریها نیست که به ندرت در میان آن لبخندی دیده میشود؛ اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه بهاری کوتاهتر است. «دلا» به سرنوشت تباه خود اشک میریخت. خانهاش عمارت محقری بود که هفتهای هشت دلار اجاره آن را میپرداخت. هر تازه واردی از یک نگاه به آن میفهمید که اینجا کاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر گوشهاش و هر رقم از اسباب و اثاثهاش از این تهیدستی و درماندگی حکایت میکرد.
اتاق پایین درست شبیه دهلیز محقری بود، یا شباهت به صندوق پستی داشت که هیچوقت در آن نامهای فرو نمیافتاد، مسکنی بود که هیچوقت انگشتی به زنگ در آن فشار نمیآورد. در آن پهلوی زنگ کارتی دیده میشد که نوشته بود: «جیمز ـ دیلینگهام ـ یانگ». سالها قبل، مستأجر این خانه را زن و شوهر جوانی تشکیل میداد که آفتاب اقبال بیش و کم به رویشان لبخند میزد، برای اینکه در آن موقع مرد خانواده مبلغی درحدود سی دلار در هفته حقوق میگرفت و این پول تا حدی کفاف زندگی آن دو را میکرد. حوادثی پیش آمد که درآمدش به بیست دلار در هفته تقلیل یافت و همین امر سبب شد که شالوده زندگی آنها به هم بخورد. عفریت فقر به سراغشان آمد و آسایش را از آنها گرفت.
مثل اینکه از آن تاریخ حتی به روی کارت اسمش هم حجابی تیره و کدر فرو افتاده بود، برای اینکه از دور با زبان ناگویای خود فقر و درماندگی صاحبش را بیان میکرد. با وجود این، مرد خانواده هر وقت به محوطه نیم ویران خانه خود پا میگذاشت، همسرش با خوشرویی و مسرت از او استقبال میکرد او را «جیم» میخواند و قلب ماتمزدهاش را با تبسم تابناک و امیدبخش خود روشن میساخت.
زن زیبای دلشکسته اشکباری خود را تمام کرد. برخاست و چند قدم متحیرانه در اتاق راه رفت. سیمای بیرنگش را با مختصری پودری آرایش بخشید. بعد کنار پنجره رفت و با گرفتگی خاطر به حیاط مقابل نظر دوخت. آنجا گربه خاکستری رنگی به روی محجر حیاط راه میرفت. فکر فردا یک دقیقه ترکش نمیکرد. فردا کریسمس بود و او برای مسرت خاطر شوهرش میبایستی هدیهای به او بدهد ولو آن هدیه حقیر و ناچیز باشد؛ درحالی که فعلاً از مجموع پسانداز خود بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نداشت. ماههای متوالی به امید چنین روزی یک سنت و دو سنت از روی خرج خانه صرفهجویی کرده بود ـ و حالا آنچه برایش گرد آمده بود از این مبلغ جزئی تجاوز نمیکرد.
بیست دلار حقوق در هفته و هزینه سنگین زندگی، دیگر محلی برای پسانداز کردن باقی نمیگذارد علاوه بر آن، در این اواخر مخارج خورد و خوراک به مراتب بیش از آنچه او حساب میکرد بالا رفته بود و حالا که پس از گذشت یکسال متمادی، سال نو نزدیک میشد، لازم بود برای شوهرش هدیهای خریداری کند. هدیهای که یادبودی از وفاداری و مهربانی او نسبت به شوهرش باشد.
او از هفتهها پیش متوجه نزدیک شدن کریسمس شده بود و روزهای متوالی با خود فکر کرده بود که چه چیز برای جیمز محبوبش بخرد، چیزی که درعین مناسب بودن، ارزش شأن و مقام شوهرش را داشته باشد، درحالی که اکنون محصول ماهها رنج خود را بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نمییافت. بیاختیار مقابل آیینه زردی که بین دو پنجره قرار گرفته بود آمد و نگاهی به آن انداخت. چهرهای ظریف و زیبا دید که در آن دو چشم درخشان میدرخشید و هالهای از گیسوان طلایی گردش فرو ریخته بود. چند لحظه متفکر و مغموم به آن نگاه کرد.
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانههای فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد میکرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن خانواده را تشکیل میداد و دیگری گیسوان و فریبنده و روحنواز «دلا» که هر تماشاگری را بیاختیار به تحسین و ستایش وا میداشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند که اگر ملکه باستانی «سبا» با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی میزیست «دلا» هر روز صبح برای اینکه جواهرات کمنظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، تعمداً گیسوان خود را از پنجره به بیرون میافکند و به دست نسیم فرحناک میسپرد ـ همانطور جیم هم به قدری به تنها یادبود پر بهای خانوادگی خود افتخار داشت که اگر حضرت سلیمان با تمام گنجینه بیحسابش در همسایگیش منزل میگرفت، هر روز مخصوصاً ساعت طلا را برابر چشمش از جیب در میآورد تا سرانجام سلطان توانگر را از خشم و حسد دیوانه کند.
زن زیبا بیحرکت برابر آیینه ایستاده بود و چشم از آن آبشار درخشان برنمیداشت. تارهای زرینش به قدری بلند و انبوه بود که تا پایین زانوانش میرسید و پوششی لطیف و نوازشدهنده بر اندام موزون او پدید میآورد. معلوم نشد این بهت و سرگشتگی چه مدتی به طول انجامید. افکار گوناگونی از مخیلهاش میگذشت و طوفان سهمناکی روحش را میلرزاند. سرانجام فکری به خاطرش رسید؛ فکری که مثل بارقهای ضعیف در یک لحظه مقابلش درخشید و جهان ظلمت زده اطرافش را روشن ساخت.
اما از تجسم همان خیال، بیاختیار دو قطره اشک گرم و سوزان از دیدگانش سرازیر شد و بر سطح فرش کهنه اتاق ریخت. آن فکر، آن اندیشه کوتاه و آنی، گرچه بسیار تلخ و دردناک بود، اما مشکل او را آسان میکرد و او را به آرزوی کوچکی که داشت میرساند. دیگر صبر و تأمل را جایز نشمرد. پالتوی کهنهاش را پوشید و کلاه فرسودهاش را به سر گذاشت. با سرعت از پلکان پایین آمد و داخل کوچه شد. بعد با همان شتاب مسافتی را طی کرد تا مقابل مغازهای رسید که تابلویی در بالای آن به این مضمون نصب شده بود:
«مادام سوفرنی، فروشنده کلاهگیس» با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آنجا ایستاده بود. یکی دو دقیقه با حیرت به او نگاه کرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: «خانم موهای مرا میخرید»؟ مادام با کنجکاوی نگاهی به گیسوان تازه وارد انداخت. آنگاه جواب داد: «کار من خرید و فروش موست. کلاهت را بردار تا بهتر ببینم». «دلا» با دست مرتعش کلاه را برداشت. در دم موج گیسوان بر روی شانهاش ریخت و متعاقب آن برقی از مسرت از چشمان بهت زده خریدار جستن کرد. نزدیک آمد و چند بار تارهای آن را با انگشتان خود پس و پیش کرد و گفت: «بیست دلار میخرم»!
زن جوان بلافاصله گفت: «خواهش میکنم پولش را زودتر به من بدهید». یکی دو ساعت، مثل باد زودگذر سپری شد. در این موقع «دلا» پس از گردش و جستوجوی زیاد در مقابل مغازهای ایستاده بود که میتوانست هدیه مورد توجه خودش را در آنجا بخرد. عاقبت آنچه را که در عالم رؤیا در جستوجویش میگشت پیدا کرده بود. برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازههای مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی میداشت مطابقت میکرد.
به قدری ظریف و دلربا بود که «دلا» با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمیتواند هدیهای پیدا کند ـ حتی سادگی و ظرافت آن با شخصیت و مناعت شوهرش هم درست میآمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، درحدود همان پولی بود که «دلا» با خود داشت: بیست و یک دلار فقط ـ و هشتاد و هفت سنت هم برایش باقی میماند. وقتی آن را به دست گرفت و به طرف خانه برگشت، تمام مدت به این فکر میکرد که حتماً شوهرش از دیدن آن بیش از حد انتظار خوشحال میشود و طبعاً ساعتش را بیش از پیش گرامی میشمرد. داخل خانه شد و با شتاب بالا رفت.
با اینکه مست باده رضایت و غرور بود با این حال احتیاط را از دست نداد. فکر کرد بهتر است کمی موهای کوتاه خود را آرایش کند تا پیش چشم شوهرش زیاد غیرعادی و زشت به نظر نرسد. فر آهنین را در آتش گذاشت و وقتی که داغ شد، با زحمت زیاد موهای کوتاه را فر زد. حالا بهتر شده بود. گرچه کمی مثل پسرهای مدرسه به نظر میرسید. وقتی با دقت به آیینه نگاه کرد آهسته زیر لب گفت: «خدا کند که جیم از من بدش نیاید. اگر شکل مرا نپسندد، آن وقت چه کنم؟ اگر مرا به باد ملامت گرفت که تو شبیه دخترهای آوازهخوان جزیره «کانی آیلند» شدهای، آن وقت چه جوابی به او بدهم»؟
و دوباره به فکر فرو رفت. اثر ندامت و حرمان از صورت بیرنگش نمایان بود. با خود گفت: «ولی کاری غیر از این از دستم بر میآمد؟ با یک دلار و هشتاد و هفت سنت که ممکن نبود چیزی خرید». غروب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. «دلا» به عادت همیشگی اول قهوه را درست کرد، بعد ماهیتابه را بر روی اجاق گذاشت تا شام را تهیه کند. هر دقیقه منتظر بود در باز شود و جیم تو بیاید. چند مرتبه دیگر با اضطراب و نگرانی، خود را در آیینه دید. بعد زنجیر ظریفی را که آن همه در جستوجو و خریدش غصه خورده بود به دست گرفت و نگاه کرد.
در همین لحظات، صدای باز شدن در بیرون به گوشش رسید. جیم مثل معمول سر ساعت به خانه برگشته بود. در تمام مدتی که با «دلا» عروسی کرده بود هیچوقت نشد که دیر به خانه بازگردد. وقتی صدای پایش در دهلیز پیچید، قلب دلا به شدت شروع به تپیدن کرد. زن زیبا عادت داشت که همیشه و در هرحال با خدای خود راز و نیاز کند و از او در موفقیت کارها یاری بطلبد.
در اینجا هم بیاختیار نگاهش متوجه بالا شد و زیر لب زمزمه کرد: «خداوندا، کاری نکن که جیم از من بدش بیاید. لطفت را از من دریغ ندار و به من کمک بکن تا باز هم در نظر او قشنگ جلوه کنم». یک مرتبه در باز شد و جیم تو آمد. مثل همیشه خسته و کوفته بود. قیافه متفکر و لاغرش نشان میداد که خیلی کار میکند. هر کسی با یک نگاه به صورتش میفهمد که جیم مرد مسنی نیست.
شاید بیشتر از بیست و دو سال از عمرش نمیگذرد، منتهی گذشت روزگار و مشقتهای زندگی پیرش کرده، با دستی که از شدت سرما سرخ و متورم شده بود، در را پشتش بست و یک قدم جلو آمد؛ اما یک مرتبه تکانی خورد و سر جایش ایستاد. چشمش به دلا افتاده بود و آنچه را که میدید نمیتوانست باور کند. آیا او واقعاً زنش بود که به این قیافه درآمده بود؟ خیرهخیره نگاه میکرد و حرفی نمیزد. دلا هم با سیمای متبسم ولی آمیخته با نگرانی شوهرش را مینگریست.
زن جوان از نگاههای او ابداً چیزی نمیتوانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن میدید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه میتوانست بفهمد که آیا شوهرش از کار او رنجیده و نه قادر بود درک کند که از عمل او راضی است. این ثانیهها و دقایق پر اضطراب به قدری ادامه یافت که «دلا» بیش از این طاقت نیاورد. میز را به کنار زد و نزدیکش شد. با صدای بلند گفت: «جیم، عزیز دلم، چرا اینطور نگاه میکنی؟ چرا اینقدر متعجب شدهای؟ اگر میبینی که موهایم را کوتاه کردهام دلیلی داشت.
ببین محبوبم، فردا عید کریسمس است و من نمیتوانستم ببینم که صبح عید، چیزی به تو عیدی ندهم. چون وضع مالیمان خوب نیست و تو خودت هم خوب میدانی، به همین دلیل موهایم را فروختم تا بتوانم چیزی برایت بخرم. حالا امیدوارم تو از موی کوتاه من بدت نیاید. اگر اینطور دوست نداری، ناراحت نشو؛ میدانی که زود در خواهد آمد. خیلی زود... موهای من زود بلند میشود... من چارهای جز این کار نداشتم.
لااقل به خاطر این عید به من تبریک بگو و بیا خوشحال باشیم. تو نمیدانی که من چه چیز کوچک قشنگی برایت تهیه کردهام؟ مرد جوان همانطور حیرتزده او را نگاه میکرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن میافزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفتهای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...»
دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شدهام؟ اینطور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «کجا نگاه میکنی؟ دنبال چه میگردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافهات را باز کن؛ کمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نکن؛ من این موها را به خاطر تو از دست دادم؛ اما هیچ غصه و نگرانی ندارد. باز هم در خواهد آمد.
اگر آنها خوب بودند و تو آنها را دوست میداشتی، درعوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به خاطر تو کردم...» و یک قدم دیگر نزدیک شده با تبسم گفت: «خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر بکنم...» جیم کمی به خود آمد و از آن رؤیای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد.
نزدیکش آمد و با مهربانی او را در سینه خود فشرد. دیگر هرچه بود به پایان رسیده بود. غصه و پشیمانی چه فایدهای داشت؟ خواب طلاییش به بیداری وحشتانگیزی منتهی شده بود. دیگر آن ارمغان قشنگی را که برای زن دلبندش خریده بود و با شوق و ذوق فراوان همراه خودش آورده بود در آن شرایط یأسآور به چه درد میخورد؟ فرض کنیم که جیم در آن لحظه به جای هشت دلار در هفته، یک میلیون دلار در سال حقوق میگرفت، در آن دقیقه و تحت آن مقتضیات، چه نتیجهای میداشت؟ کاری بود که شده و ماجرایی به وقوع پیوسته.
کدام منطقی در عالم میتوانست در آن لحظات، روح مضطرب و قلب آتش گرفته او را آرامش ببخشد؟ جیم بسته عیدی را از جیب پالتوی کهنه درآورد و با بیاعتنایی روی میز انداخت و گفت: «بگیر دلا جان، این هدیه ناقابلی است که برایت خریدم؛ ولی متأسفم که دیگر به دردت نمیخورد؛ اما طوری نیست. بازش کن و ببین چرا من از دیدن موی کوتاه تو ناراحت شدم. خیال نکن که اگر تو موهایت را زدی، از محبت من نسبت به تو کم شده، نه، فقط دلیلش همین بود...»
دلا با انگشتان مرتعش بند را از هم باز کرد و به داخل بسته نظر انداخت. یک مرتبه فریادی از ذوق کشید ولی بلافاصله ساکت شد. ظاهراً حقیقت دردناکی به یادش آمد و آن وقت به دنبال آن قطرههای اشک سوزان از چشمانش سرازیر گشت.
در میان بسته کاغذ، یکسری شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانههای ظریفی که دلا از مدتها پیش آرزو میکرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچوقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آنها را در پشت ویترین یکی از مغازههای «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمیتوانست پیشبینی کند که روزی صاحب آنها خواهد شد. و حالا این شانههای ظریف الماس نشان آنجا مقابلش قرار داشت.
چند دقیقه با وجد و شیفتگی و درعینحال اندوه و اسف به آنها نگاه کرد و اشک ریخت، بعد یکمرتبه آنها را برداشت و به سینه فشرد. وقتی چشمان حیرتزده شوهرش را دید، گفت: «جیم نمیدانی چقدر خوشحالم که این هدیه قشنگ را برایم خریدی... مطمئنم که موهایم زود در خواهد آمد و آن وقت خودم را با آنها خوشگل خواهم کرد».
حجاب تیره غم همچنان بر چهره شوهر کشیده شده بود. ساکت بود و حرفی نمیزد. او هنوز هدیهای را که همسرش برایش خریده بود ندیده بود، برای اینکه دلا هنوز فرصت نکرده بود آن را نشانش دهد. پس از آنکه چند دقیقه همچنان در بیم و امید گذشت، دلا نزدیک شد و با سیمای متبسم، دستش را به سویش دراز کرد. در آن حالت، وضع زن به قدری پاک و معصومانه و روحش آنچنان لبریز از عشق و محبت بود که هر چیز ولو حقیر و ناچیز در چشم گیرنده درخشان و گرانبها جلوه میکرد.
گفت: «ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت میآید؟ اگر بدانی چقدر مغازهها را گشتم تا این بند ساعت را پیدا کردم؟ حالا ساعتت را به من بده، میخواهم ببینم به آن میآید یا نه»؟ جیم به جای آنکه تقاضای زن را اجابت کند خود را به روی نیمکت فرسوده افکند و لبخند حزنآلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید گفت: ـ دلا جان، بهتر است این هدیههای کریسمس را فعلاً در نقطه مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. آنها حیفند که به دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی؛ ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانهها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینکه من خیلی گرسنهام.
ویلیام سیدنی پورتر: این قصه ، سرگذشت دو تن از افراد همین جامعه بشری است که گرانبهاترین و گرامیترین چیزهای خود را از دست دادند تا برای دیگری هدیه ای تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کردهاند، هیچیک ماجرایی غمانگیزتر و هیجانآورتر از این دو نداشت ـ و گرچه هدیههایشان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسبترین و بجاترین هدیهها بود، هدیههایی که مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به شمار میآمد.
داستان پندآموز ماهی گیر و تابه دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :
- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!
گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم! چرا؟!
سوال آزمون استخدامی: پزشک ، پیرزن و همسر رویاها یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت . پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می گذرید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ، یک پیرزن که در حال مرگ
است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در رویا هایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار
کنید . کدام را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید .
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!
قاعدتاً این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد :
پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد .
شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید .
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید .
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد . او نوشته بود : سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را
به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویا هایم منتظر اتوبوس می مانیم .
پیامهای
بنابراین پرسیدم:
چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!
در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:
قانون کامیون حمل زباله.
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو….. افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.
خدا توفیق تان دهد و روز پر برکتی داشته باشید.
اشتراک در:
پستها (Atom)
الهه بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوونمو....
کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور ، اونوقت دیگه مال همیم ، چشم حسودامون کور
چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه ، چرا راه دور بریم ، عشق کنارمونه
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو...
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
تو که هر چی گفتی گفتم چشم ، باشه ، قبوله ، تو هم بزن غرورت و بشکن مگه شاخ غوله
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوونمو ...
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوونمو....
کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور ، اونوقت دیگه مال همیم ، چشم حسودامون کور
چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه ، چرا راه دور بریم ، عشق کنارمونه
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو...
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
تو که هر چی گفتی گفتم چشم ، باشه ، قبوله ، تو هم بزن غرورت و بشکن مگه شاخ غوله
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوونمو ...