یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

داستان آموزنده “نهایت بخشندگی


روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .



از تنه اش بالا می رفت



از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد



و سیب می خورد



با هم قایم باشک بازی می کردند .



پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .



او درخت را خیلی دوست می داشت



خیلی زیاد



و در خت خوشحال بود



اما زمان می گذشت



پسرک بزرگ می شد



و درخت اغلب تنها بود



تا یک روز پسرک نزد درخت آمد



درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،
سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »



پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .



می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .



من به پول احتیاج دارم



می توانی کمی پول به من بدهی ؟



درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »



من تنها برگ و سیب دارم .



سیبهایم را به شهر ببر بفروش



آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .



پسرک از درخت بالا رفت



سیب ها را چید و برداشت و رفت .



درخت خوشحال شد .



اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …



و درخت غمگین بود



تا یک روز پسرک برگشت



درخت از شادی تکان خورد



و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »



پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،



زن و بچه می خواهم



و به خانه احتیاج دارم



می توانی به من خانه بدهی ؟



درخت گفت : « من خانه ای ندارم



خانه من جنگل است .



ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری



و برای خود خانه ای بسازی



و خوشحال باشی . »



آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد



و درخت خوشحال بود



اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت



و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد



با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :



« بیا پسر ، بیا و بازی کن »



پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .



قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟



درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز



آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی



و خوشحال باشی .



پسر تنه درخت را قطع کرد



قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .



و درخت خوشحال بود



پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین



درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم



اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو



پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام



و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟



درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند



و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …





دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟



اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم



درخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم



تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار
برای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما
همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند
و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که
تنهایشان نگذاریم به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم
برایشان زمان اختصاص دهیم
همراهیشان کنیم
شادی آنها در دیدن ماست
هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد

ولی پدر و مادر فقط یک بار ….

هیچ نظری موجود نیست:

الهه بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو

بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوونمو....

کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور ، اونوقت دیگه مال همیم ، چشم حسودامون کور
چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه ، چرا راه دور بریم ، عشق کنارمونه

بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو...
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
تو که هر چی گفتی گفتم چشم ، باشه ، قبوله ، تو هم بزن غرورت و بشکن مگه شاخ غوله
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوونمو ...